مادر نمونه
مادر حبیبی پایش را روی آن پای دیگرش می انداخت ومیگفت: همه به من میگن مادر نمونه،چند بار خواستم ضایعش کنم اما با نصیحت مادرم پشیمان شدم ،به مادرم گفتم حرف حق را باید گفت ،مادرم از من خواست احترامش را نگهدارم ومن حرفهایم را نگهداشتم .
آخرهمیشه زحمت درس خواندمان با مادر من بود حبیبی از سر صبح خانه ما بود ومادرم به ما درس ومشق یاد می داد و آخر سر مادر حبیبی بادی به غبغب می انداخت وصفات نیکان روزگار را به خودش می چسباند
از نظر من این افراد مثل طوطی هستند ،حرف نیکان راتکرار میکنند ، مثل میمون هم تقلید می کنند ودنباله رو بی اراده ی دیگران هستند ،
سالهاست همسایه هستیم ،از نظر این افراد همه بد هستند جز خودشان
از این افراد زیاد دیده ام، عمر هم زیاد میکنند، به گمانم دلیل عمر زیادشان هم دلخوشی شان به دنیاست.
دلخوش بودن را دوست دارم اما دلخوشی من از نظر حبیبی ومادرش و امثال این آدمها خیلی مسخره است،
من وحبیبی از بچگی باهم بزرگ شدیم تا حالا که معلم شده بودیم و باید برای مان آستین بالا میزدند ودامادمان میکردند
حبیبی هرروز ترفیع درجه میگرفت وکارهایی بلد بود که من دوست نداشتم از آن کارها یاد بگیرم، من مصلحت را درزندگی بیشتر می پسندیدم ،
مثلا من بجای اینکه مثل حبیبی دنبال ترفیع حقوق وشغل ومزایا باشم دلم خوش بود که سرکلاسم از لباس های شاگردانم کیف وکتابشان تعریف کنم
باهم سرکلاس بازی میکردیم وکلاس را روی سرمان میگذاشتیم وکلاس پراز صدای خنده ی بچه ها میشد، اما امثال حبیبی دنبال ترفیع درجه بودند آنها دنبال منفعت بودند،برای منفعت خودشان را هم میفروختند
بارها برای دوستی ورفافتم با شاگردانم حرفهایی زد که هیچکدامش واقعیت نداشت و همه اش تهمت بود،فقط یک آدم مریض وعقده ای میتوانست از این حرفها بزند
بگذریم من دنبال دلخوشی خودم هستم وحبیبی وامثال حبیبی دنبال دلخوشی خودشان.
آن سال،سال دوم تدریسم بود و درس وکلاس شروع شد حبیبی مدیر شده بود ،کلاسها را تقسیم کردند وکلاس سال قبل حبیبی سهم من شد ومن معلم کلاس شدم ،چند هفته گذشت
برای بچه های کلاس امتحان مشخص کردم
روز امتحان ورقه را میان بچه ها تقسیم کردم و کلاس را بدون مراقب رها کردم و درحیاط قدم میزدم که سروکله ی حبیبی پیداشد،
گفت سر کلاس نرفتی؟ گفتم دارم امتحان میگیرم، وسط حرفم پرید و با عصبانیت گفت :آخه دیوونه رو چه به معلمی ؟مراقب سرکلاس نباشه بچه ها تغلب می کنن وهزار حرف دیگر از حرفهای صدتا یک غازش که از نظر من همه اش بی ارزش بود
همان روز هم نامه ی اخراجم را تنظیم کرد واز فردا سر کلاس نرفتم و به همین سادگی از معلم بودن گذشتم
آن روز خواستم بگویم: که آخه این بچه های زبان بسته چه گناهی دارن از گناه وتغلب چی میدونن؟؟ خواستم بگویم: کلاسی که تو معلمش بودی الان از دانش آموزش چه انتظاری باید داشت؟؟
اما راستش به حرمت نصیحتهای مادرم، همه ی حرفهایم را برای خودم نگهداشتم واحترام حبیبی را هم نگهداشتم.
حبیبی هم مثل مادرش نمونه بود