روایت پژوهی
روایت سوم
نمازش تمام شد ، رو به دختر کرد و گفت خیلی ممنون خدا خیرتون بده،ساختمان اداره بزرگ است، از تنهایی می ترسم، هردو گفتیم قبول باشه و دختری که چادرش ساده بود، گفت اینجا امن است خیالت راحت جای نگرانی نیست، چقدر زیبا حرف میزد وسه تایی باهم به طبقه ی سوم ساختمان رفتیم، سازمان تبلیغات شهرستان خرم آباد ساختمان سه طبقه ای است نزدیک یک مصلی، ساختمان ترو تمیزی است وخیلی هم زیبا جلوی در ورودی جمله ای به دیوار بالای در نوشته و زده اند جمله این است، زیر خیمه گاه حسین علیه السلام همه یک امتیم، ورودی پراز گل وگیاه است، درست مثل توصیفات بهشت از زبان آیات وبزرگان است، به طبقه ی سوم رسیدیم، وسایل ناهار آماده بود، دست و صورتی شستیم وآماده شدیم برای خوردن ناهار، بدون لباسهای رسمی سر سفره نشستیم ، هر چه نگاه می کردم نمی توانستم دوتا دختر را پیدا کنم، کنار هم همه شبیه هم بودیم تشخیص دو تا دختر سخت بود،تشری به حافظه ام زدم ولب ولوچه ام و ابرو هایم برای چند لحظه کج ومعوج شد، با دیدن ظرف های لبالب از غذا به یکی از بچه ها گفتم، آشپز هر که بوده میدانسته مغزمان فسفر سوزانده وگرسنه ایم، دختر به نشانه ی مخالفت سری تکان داد و گفت :کمه منکه خیلی گرسنه ام، آخر سر که غذا خوردیم دختری که حرفم را تایید نکرد گفت حق با شمابود خیلی زیاد غذا ریخته اند، گفتم ظرف را تا جاییکه جا داشته پر کرده اند، نه می توانستم همه ی غذا را بخورم نه می توانستم از ترس اسراف نخورم، کاش به اندازه می ریختند، درب ظرف را بستم و بیخیال بقیه ی غذا شدم.
روی هم رفته مجموعه ی خوبی است روبراه کردن این مجموعه کار آسانی نیست، معلوم است که زیاد زحمت کشیده اند.دوستان جدیدم را گم کرده بودم عصبی بودم به هرچه بود ونبود، خوب یا بد غر میزدم
ادامه دارد…