روایت پژوهی
روایت ششم
نوبت به من رسید، بعد از خواندن، با شور وشوق وتشویق استاد ، هیجانم زیاد شد و به احترام تشویقهای استاد، تشکر کردم، تمرینها را یک به یک انجام دادیم و خواندیم، برای تمرین بعدی اول، یک فیلم دو سه دقیقه ای دیدیم، مردی تنها در دل سکوت شب، آرام با زنجیر به شانه می زد و عزاداری می کرد، تمرین شروع شد، شخصیت داستانم مردی است 70 ساله ، سالهاست خادم امام حسین علیه السلام است وحالا تنها پسرش ، سهم و ارث ومیراث را بهانه کرده ، میخواهد سهمش را بگیرد ، پیرمرد یک خانه ی دو طبقه دارد، زیر خانه یک حسینیه ی بزرگ ساخته به نیت برپایی مراسم عزاداری امام حسین علیه السلام، سالیکه پسرش مریض می شود، پیرمرد نذر می کند وامام حسین را در خواب می بیند، امام علیه السلام به او می گوید، پسرت شفا می گیرد، نزدیک سی سال است پیرمرد خادم امام علیه السلام است،
نزدیک محرم است، از پیرمرد و از مراسم عزاداری، خبری نیست ، اهل محله همه از این وضعیت ناراحتند ،هیچ کس نمیداند، امسال بر سر عزاداری و حسینیه ی محل مراسم عزاداری، چه خواهد آمد، هرسال همه باهم کمک میکردند کوچه و حسینیه را برای مراسم آماده می کردند، جوان وپیر همه می آمدند ، امسال همه ناراحت بودند، نزدیک محرم است، هرسال این موقع، همه آماده ی عزاداری بودند، از سرصبح پرچمها را می بستند، کوچه پراز شور وشوق مردهای پیر وجوان بود، امسال کوچه سوت وکور است ، دو روز بیشتر به محرم نمانده، هیچ خبری از خانه ی پیرمرد نیست که نیست، در خانه بسته است و اهل محل همه ناراحت ومنتظر شنیدن حرفی، خبری از خانواده ی پیرمردو پسرش هستند، صبح زود بود که پیرمرد وپسرش به کوچه آمدند و در خانه ها را میزدند، همه ی اهل محل با دیدن پیرمرد آمدند ، پسر امام علیه السلام را خواب می بیند پیرمرد تعریف می کرد و گریه میکرد ومی گفت: امام حسین علیه السلام صدایم را شنید و پسرم را نجات داد
ادامه دارد