روایت پژوهی
روایت هشتم
کلاسهای صبح از ساعت 8 شروع میشد کلاسهای عصر از ساعت 3.
روی هم یازده ساعت از وقت هم، با ناهار ونماز واستراحت می گذشت. دوستان همشهری را پیدا کردم و گفتم غیبتتان را گردم حلالیت خواستم وگفتگویمان به خنده ختم شد، خیلی به چهره ها دقت نمی کنم، دنبال علت گم کردن گروه و دوستان جدید هستم ، راستش همه کاره ام وهیچ کاره، با یکدست دوتا نه، چندتا هندوانه برمیدارم، برای خودم و دخترها دعا میکنم، عاقبتمان ختم بخیر شود، سر سفره بعد از نماز از مشکلات تأهل. تجرد گفتیم، نتیجه گیری هم کردیم، تجرد وتاهل ندارد، خانمها همیشه سرشان شلوغ است کاری در دست اقدام دارند،مثلا یکی از مجردها تصمیم گرفته بود امسال ازدواج کند، از خواستگارهای زیادش گفت از حسن ومزایایشان، دلایل خوبی است وعلت هم پیدا شد. درباره ی ازدواج تجربه ای ندارم، یعنی دارم از دور واطراف، اما همه اش تلخ است، جرأت نکردم اظهار نظر کنم ، عوضش کمی از آداب شهرهای استان باهم حرف زدیم بااینکه همه اهل یک استان هستیم، اما حتی لهجه ها یکی نیست. نوشته هایمان را می خوانیم نوشته ها پراز لهجه است، لهجه های آشنا
، فیلم می بینیم راستش چند بار قطع و وصل شد، مثله بقیه ی فیلمها زندگی پراز دوز وکلک مسئولین در قاب دیده می شود، از آن فیلمهاست که همیشه طاقت دیدن آخرش را ندارم، راستش با آخر وانتها، میانه ی خوبی ندارم،طاقت نیاوردم، داشتند مجازاتها رااعلام می کردند، که سالن فیلم را ترک کردم و به محل استراحت رفتم، گوشه ای دراز کشیدم، بچه ها هم، هر کدام گوشه ای دراز کشیده بودند، خوابیدم.خیلی خسته ام، امشب اگر از آسمان عقرب ببارد، تا صبح می خوابم
ادامه دارد…
#به_قلم_خودم