روایت پژوهی
روایت یازدهم
بعداز کلاس که با بچه ها صحبت کردم همه با شهید آشنا بودند، از خادمی شهدا گرفته تا رفت وآمد به خانه های شهدا اما آدمهای حسابی، رو نمی کردند، تنها کسی که در دوره با شهید آشنایی و نسبتی نداشت، من بودم، خیلی به حال خودم تاسف خوردم، شروع کردم از تاسف گفتن، جمله ی اول را هنوز نگفته بودم که بچه ها تک به تک شروع کردند از خاطراتشان حرف زدن، نوبت به هم نمی دادند، سر ودست می شکستند که از هم سبقت بگیرند، بحث به گلایه هم کشید، یکی گفت برای مراسم های مناسبتی شهدا، همیشه پول کم می آوریم، جلسات هیچوقت در شأن شهدا نیست، یکی گفت، فلان مسئول قول داده، دو سال پیش، هنوزم که هنوز است، دریغ از یک ریال یکهو میان حرفش گفتم ، چرا پیشش نرفتی چرا پیگیر نشدی، که دختر گفت رفتم قسم وقرآن که رفتم، باشنیدن حرفهای بچه ها گفتم، من جای شما بودم، یقه شان را می گرفتم، حتی اگر لازم بود گلاویزشان میشدم، راست می گفتم جلسه ی شهدا باید بهترین جلسه باشد، آنروز که شهدا حجت را تمام کردند با ما وبرای ما، سنگ تمام گذاشتند، حالا ما یک جلسه ام نگیریم چطور آنها توانستند کار به این بزرگی کنند، ما نمی توانیم، این حرفها را با صدای بلند به بچه ها گفتم، هر کس از دور ما را می دید فکر میکرد دعوا داریم، اما نه فقط رگ غیرتمان بالا زده بود، یکی گفت، ما فقط بلدیم ایراد بگیریم، نق بزنیم، قول بدهیم و زیرش بزنیم، اما شهدا مرد بودند، مثل آب خوردن از جان و مالشان گذشتند، گوشه ای میان حرفهای بچه ها این کلمات از ذهنم می گذشت اگر شهدا آن روز میان آن بحبوحه ی جنگ مثل امروز ما نق میزدند، بدقولی می کردند یا کارهای دیگر حالا چه به روز ما وکشور آمده بود خدا میداند، یاد استعمار وبه ننگ کشاندن مسنعمران خونم را بیشتر به جوش آورد، شیطان را لعنت کردم و گفتم شهدا کارشان را درست وبه موقع انجام دادند ما هم باید کارمان را انجام دهیم درست وبه موقع، بحت مان به درازا کشید و نتایج بحث شیرین بود
ادامه دارد