روایت پژوهی
روایت دوازدهم
دوره تمام شد، داشتیم می رفتیم به سالن، تا وسایلمان را جمع کنیم، جلوی در آسانسور، استاد بایکی از بچه ها ایستاده بودند دختر، انگار که استاد را تاحالا ندیده، تازه سوالاتش یادش افتاده بود، پشت سر هم سوال می پرسید ، بادیدن آنها، بچه ها گفتند برق قطع است، که استاد گفت وصل شد. از زمان ورودمان به سازمان، بدلیل صرفه جویی، برق قسمت آسانسورها را قطع کرده بودند، دختر با استاد، وارد آسانسور شدند، یکی از بچه ها جلوی آسانسور دست دختر را گرفت و گفت کجا، زود بیاد، ماشین گرفته ایم ، نزدیک بود دستشان لای در آسانسور بماند، که دختر دستش را به موقع کشید، تمام این دوروز از این پله به آن پله، پیاده می رفتیم، حالا با آسانسور به داخل سالن رفتیم، وسایل سفر هرچه داشتیم، همه را جمع وجور کردیم و با کوله وساک به حیاط سازمان آمدیم
تقریبا همه ی بچه ها جلوی در ورودی بودند عکاس گروه چند بار صدایمان کرد، میخواست عکس بگیرد اما مگر بچه ها جمع می شدند، داشتند با هم خداحافظی میکردند وماشین می گرفتند ، به عکاس و حرفهایش هیچکس توجه نمی کرد، سر آخر عکاس دودستی به سر خودش زد وگفت خواهرهای محترم آماده شدید، عکس بگیریم ، داشتیم آماده می شدیم که دختر سلانه سلانه به حیاط آمد، بادیدن دختر همه خندیدیم، گروه دوباره بهم ریخت، زیر لب به دختر گفتم، کجا رفتی، گفت، بین پله ها و راهروها گم شدم، خندید، من هم خنده ام گرفت. خنده هایمان را خوردیم ومخفی کردیم، بعد از گرفتن عکس، مگر خنده امانمان می داد، دو تا از بچه ها باهم ماشین گرفته بودند، جلوی در سازمان پراز ماشین بود، ماشینها را از روی شماره پلاک پیدا کردیم، که متوجه ماشین سوم شدیم، با رنگ وروی پریده و مبهوت بهم نگاه کردیم، ماشین سوم را معلوم نبود کدام یک از بچه ها گرفته بود، یکی از بچه ها به شوخی گفت، بیایید فرار کنیم، راننده ی ماشین از کرایه اش نمی گذرد، که دوباره خنده مان گرفت، اما هر طور شده جلوی خنده مان را گرفتیم واز راننده معذرت خواهی کردیم، نزدیک بود،موقع سوارشدن در ماشین دست یکی از بچه ها را بگیرد که به موقع دستش را کشید، همه نگران شدیم و بلافاصله شروع کردیم به خندیدن همه باهم خندیدیم ، خدا را شکر بخیر گذشت،خستگی گیج ومنگمان کرده بود اصلا نمیدانستیم داریم چکار می کنیم
پایان
#به_قلم_خودم
التماس دعا