عجب
شناختی که از خودم داشتم، با حرفهای مردم 360 درجه فرق داشت، مطمئن بودم آنچه آنها می گویند، نیستم، نه این ونه آن وبین زمین وزمان معلق بودم، هم کلاسی های حوزه ام را می گویم از نظر آنها، فردی بودم که دچار کبر و عجب شده ام،به بلایی که طی این سالها ترسیده بودم مبتلا شده بودم، تقصیر نداشتند، خیلی حاضر جواب بودم، برعکس آنها که در جواب هر سوالی فقط تماشا میکردند اطلاعات زیاد داشت کار دستم میداد، این شعر شاعر که گفته، من نبودم دستم بود، تقصیر آستینم بود، در مورد من صدق می کرد، تا کسی سوال میکرد، جوابی در آستین داشتم، جای مقصر دانستن آنها، به جان خودم افتادم، مثل آن طور که به جان کتابها می افتادم و خرخره شان را می جویدم، سر جلسه های کلاس حاضر نمی شدم، بی خبر از درس وکتاب وامتحان هرچیزی که مربوط به علم ودانش باشد، بودم، کم کم مزه ی نمرات پایین را به خودم چشاندم ،مزه ی مشروط شدن، طعم تلخی داشت، از نمره های بیست هیچ خبری نبود، از طرف مدیر ومعاونان مدرسه، سرزنش های زیادی شنیدم که همه بجا بود، مقصر من بودم که خیال میکردم همه باید مثل من مطالعه را دوستداشته باشند مقصر من و رفتار غلط اندازم بودیم ،مقصر من بودم که باعث شده بودم، از نظر مردم فرد مغروری باشم، علمی که جا ومکان ارائه ی علم را به من یاد ندهد، علم مفیدی نیست! علمی که شناخت دوست ودشمن را به من یاد ندهد، همان بهتر که به فراموشی سپرده شود، نزدیک به سه سال کتاب ومطالعه را کنار گذاشتم وعاطل وباطل می چرخیدم ،خیلی دوام نیاوردم، من آدم امور دنیا نبودم، هیچ لذتی، جز کتاب خواندن آرامم نمی کرد، طعم تلخ دوری از کتاب عادی نشد که نشد وتلخی هرروز در جانم بیشتر می شد سر سه سال برگشتم، سر جای اولم ، اما اینبار شجاع تر از قبل، اینبار تصمیم گرفتم، عالم علم های مضر نباشم وهنوز هم دارم تلاش می کنم تا کی طول بکشد این تنبیه، خدا میداند.