حسرت
روزهای حسرت ادامه دارد، حسرت از بی هم صحبتی که از هرچیزی بیشتر قدردانش هستم ،آرزوی داشتن دنیایی پراز عالم و دانشمند که به علم حریصند ودیگر هیچ ،تنها آرزویی است که داشته ام،این آرزو را با هیچ چیز دنیا عوض نمی کنم، امروز یکی از دوستانم را دیدم از وقتی بااوآشنا شده ام، اهل مطالعه که نبود هیچ بقیه را بخاطر کتاب دست گرفتن و مطالعه ی کتاب سرزنش هم میکرد، راستش حرفهایش حوصله سربر است ،یا لااقل با سلیقه ی من جور نیست، بعد از این در وآن در زدن شوهری نمیدانم باب میلش پیدا شد بالاخره یا نه، به ظاهر که دارد زندگی می کند وحالا صاحب دو فرزند است، با دیدنش خنده پهنای صورتم را پر کرد، حرفها همان حرفهای همیشگی وتکرار روزمره، که خنده را از صورتم وهرچه بود محو کرد، راستش خیلی حرف زد سرجمع دو کلمه اش را شنیدم، حواسم کجا بود، حتما لابه لای ورقه های کتاب، وقتی داشتم خداحافظی میکردم، دنبال جمله ای زیبا می گشتم، جمله ای که پیدا کردم این بود، گفتم ولی تو مادر خوبی هستی، امیدوارم به مادر بودنت ادامه بدی.