روایت پژوهی
روایت دهم
تعلیق، جمله ی دارم می نویسم، ذهن مخاطب را تحریک می کند به دانستن وپیگیری ادامه ی نوشته، این جملاتی است که از دهان استاد خارج می شود، فراز وفرود واوج داستان، نکات دیگری درارتباط با مراحل داستان است، چندتا کتاب که استاد معرفی می کند، استاد می گوید همه ی بچه ها دارند تندتند می نویسند، استاد با نوشتن ما خیلی موافق نیست، از ما قول می گیرد تا مطالب را مرتب به گروه ارسال کند، خواب سرتا سر سرم را گرفته، از دستش فرار می کنم وسعی می کنم به مطالب استاد متمرکز باشم، هرطور شده حواسم را جمع کنم که یاد بگیرم،
بچه ها چندتا سوال می پرسند، سطح اطلاعات همه یک جور ویک اندازه نیست، از حرفهای بچه ها و سوالاتشان پیداست، برعکس جدیتشان برای یادگیری همه یک اندازه است وآماده یادگیری هستند، از خاطراتم با شهدا نوشته ام، دوستانی که دوستی شان یک طرفه است واز طرف آنها شروع شده، اما هزار دوستی دوطرفه را می ارزد، از مهرشان که مثل خونشان از ما دریغ نمی کنند،
ندیده، نشناخته سنگ تمام می گذارند، آنها که دریا از کرمشان شرم دارد، آنها که باد وباران منتظر اشاره شان هستند وقبل از همه بسر دویدند
استاد بازهم تعجب کرد وگفت همه باهم تصمیم گرفتید یا اتفاق است، همه جواب دادیم اتفاقی است، راست می گفتیم واقعا اتفاقی بود
همه درباره ی شهادت وشهدا نوشته بودیم، تمرینهای قبلی راستش همه را با نظرخواهی وکمک خواستن و مشورت تمام کردیم، اما تمرین آزاد سازی نه، هر چه به استاد گفتیم و توضیح دادیم که ال است و بل، که تک تک بچه ها هرکدام گوشه ای با فاصله ی دور از هم نشستیم و نوشتیم، باور نکرد که نکرد
استاد حق داشت باور نکند، تعجب آور بود
موضوع تمرین آزادسازی ذهن همه ی بچه ها، کاملا اتفاقی، درباره ی شهید وشهادت بود
ادامه دارد…