اللهم عجل لولیک الفرج

یا صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
  • خانه 
  • ماه رمضان 
  • موضوعات 
  • آرشیوها 
  • آخرین نظرات 

روایت پژوهی

30 مرداد 1402 توسط مرضیه کرنوکر

روایت یازدهم
بعداز کلاس که با بچه ها صحبت کردم همه با شهید آشنا بودند، از خادمی شهدا گرفته تا رفت وآمد به خانه های شهدا اما آدمهای حسابی، رو نمی کردند، تنها کسی که در دوره با شهید آشنایی و نسبتی نداشت، من بودم، خیلی به حال خودم تاسف خوردم، شروع کردم از تاسف گفتن، جمله ی اول را هنوز نگفته بودم که بچه ها تک به تک شروع کردند از خاطراتشان حرف زدن، نوبت به هم نمی دادند، سر ودست می شکستند که از هم سبقت بگیرند، بحث به گلایه هم کشید، یکی گفت برای مراسم های مناسبتی شهدا، همیشه پول کم می آوریم، جلسات هیچوقت در شأن شهدا نیست، یکی گفت، فلان مسئول قول داده، دو سال پیش، هنوزم که هنوز است، دریغ از یک ریال یکهو میان حرفش گفتم ، چرا پیشش نرفتی چرا پیگیر نشدی، که دختر گفت رفتم قسم وقرآن که رفتم، باشنیدن حرفهای بچه ها گفتم، من جای شما بودم، یقه شان را می گرفتم، حتی اگر لازم بود گلاویزشان میشدم، راست می گفتم جلسه ی شهدا باید بهترین جلسه باشد، آنروز که شهدا حجت را تمام کردند با ما وبرای ما، سنگ تمام گذاشتند، حالا ما یک جلسه ام نگیریم چطور آنها توانستند کار به این بزرگی کنند، ما نمی توانیم، این حرفها را با صدای بلند به بچه ها گفتم، هر کس از دور ما را می دید فکر می‌کرد دعوا داریم، اما نه فقط رگ غیرتمان بالا زده بود، یکی گفت، ما فقط بلدیم ایراد بگیریم، نق بزنیم، قول بدهیم و زیرش بزنیم، اما شهدا مرد بودند، مثل آب خوردن از جان و مالشان گذشتند، گوشه ای میان حرفهای بچه ها این کلمات از ذهنم می گذشت اگر شهدا آن روز میان آن بحبوحه ی جنگ مثل امروز ما نق می‌زدند، بدقولی می کردند یا کارهای دیگر حالا چه به روز ما وکشور آمده بود خدا می‌داند، یاد استعمار وبه ننگ کشاندن مسنعمران خونم را بیشتر به جوش آورد، شیطان را لعنت کردم و گفتم شهدا کارشان را درست وبه موقع انجام دادند ما هم باید کارمان را انجام دهیم درست وبه موقع، بحت مان به درازا کشید و نتایج بحث شیرین بود
ادامه دارد

#به_قلم_خودم

 نظر دهید »

روایت پژوهی

29 مرداد 1402 توسط مرضیه کرنوکر

روایت دهم
تعلیق، جمله ی دارم می نویسم، ذهن مخاطب را تحریک می کند به دانستن وپیگیری ادامه ی نوشته، این جملاتی است که از دهان استاد خارج می شود، فراز وفرود واوج داستان، نکات دیگری درارتباط با مراحل داستان است، چندتا کتاب که استاد معرفی می کند، استاد می گوید همه ی بچه ها دارند تندتند می نویسند، استاد با نوشتن ما خیلی موافق نیست، از ما قول می گیرد تا مطالب را مرتب به گروه ارسال کند، خواب سرتا سر سرم را گرفته، از دستش فرار می کنم وسعی می کنم به مطالب استاد متمرکز باشم، هرطور شده حواسم را جمع کنم که یاد بگیرم،
بچه ها چندتا سوال می پرسند، سطح اطلاعات همه یک جور ویک اندازه نیست، از حرفهای بچه ها و سوالاتشان پیداست، برعکس جدیتشان برای یادگیری همه یک اندازه است وآماده یادگیری هستند، از خاطراتم با شهدا نوشته ام، دوستانی که دوستی شان یک طرفه است واز طرف آنها شروع شده، اما هزار دوستی دوطرفه را می ارزد، از مهرشان که مثل خونشان از ما دریغ نمی کنند،
ندیده، نشناخته سنگ تمام می گذارند، آنها که دریا از کرمشان شرم دارد، آنها که باد وباران منتظر اشاره شان هستند وقبل از همه بسر دویدند
استاد بازهم تعجب کرد وگفت همه باهم تصمیم گرفتید یا اتفاق است، همه جواب دادیم اتفاقی است، راست می گفتیم واقعا اتفاقی بود
همه درباره ی شهادت وشهدا نوشته بودیم، تمرین‌های قبلی راستش همه را با نظرخواهی وکمک خواستن و مشورت تمام کردیم، اما تمرین آزاد سازی نه، هر چه به استاد گفتیم و توضیح دادیم که ال است و بل، که تک تک بچه ها هرکدام گوشه ای با فاصله ی دور از هم نشستیم و نوشتیم، باور نکرد که نکرد
استاد حق داشت باور نکند، تعجب آور بود
موضوع تمرین آزادسازی ذهن همه ی بچه ها، کاملا اتفاقی، درباره ی شهید وشهادت بود
ادامه دارد…

#به_قلم_خودم

 نظر دهید »

روایت پژوهی

29 مرداد 1402 توسط مرضیه کرنوکر

روایت نهم
قبل از نوشتن، ورقه های دفترم از کلمه های قروقاطی سیاه می شد، به موضوع فکر میکردم به تمرین، همه را روی کاغذ می نوشتم، گاهی از نوشته هایم خوشحال میشوم، گاهی شرم زده، اما هیچکدام از اینها مانع نوشتن نمی شود، همه را می نویسم، یکی از فکرها این بود،تمرین آزادسازی ذهن ، کار آسانی است اما بنظر سخت‌ترین کار آزاد شدن فکر است، در اصل یک جور کشف است، کشف یک عبارت زیبا از لابه لای هزاران کلمه، از شهدا نوشتم حتما کار خوبی نمی شود، تجربه داشتن و آشنایی با موضوع، لازمه ی نوشته های خوب است، تصمیم می گیرم و شروع به نوشتن می کنم، پشت سر هم صفحه ها سیاه می شود یکی پس از دیگری، بدون توجه، هرچه به ذهنم می رسد، می نویسم، جلوی چشمهایم مثل ورقه ها سیاه می شود قدرت باز نگهداشتن چشمهایم را ندارم اصلا نفهمیدم چطور خوابیدم، خوابگاه سالن بزرگی است ، چندتا اتاق کوچک هم اطرافش ، چندتا کولر بزرگ ،سالن پر از سر و صدای بچه ها وکولر بود، دسته ای از بچه ها داشتند در یک اتاق، عزاداری می‌کردند، بچه های بروجرد بودند، صدای نوحه خوانان را شنیدم، طاقت نیاوردم، بیخیال خواب نشدم، رفتم در جمعشان ده دقیقه عزاداری کردم ، سریع سرجایم برگشتم ، اتاقها، قابل تحمل بود، خرم آباد مرکز استان لرستان، شهر زیبایی است، روی هم رفته دوستداشتنی است، هم شهر، هم مردم، جابجایی و جای خواب جدید، سر وصدای کولر هم مانع از خواب نشد،
صبح به موقع سر کلاس رفتم ، استاد را ندیدم به خیالم که استاد دیر کرده ،سراغش را از بچه ها گرفتم و پرسیدم استاد نیست؟ یکی از بچه ها استاد جدید را نشانم داد و گفت استادها جابجا شده اند، زمان ورودم به کلاس، به صندلی استاد نگاه کردم، نمی‌دانستم استاد کنار بچه ها نشسته و گرم وصمیمی در حال حرف زدن بابچه ها بود. استاد از همه زودتر آمده بود.
شب، قبل از خواب درباره ی شهدا نوشتم،وسایلم را روی میز گذاشتم بچه ها با خواست استاد نوشته هایشان را خواندند ، نوشته ی دختر خوش قلب و مهربان کلاس از همه زیباتر بود، از عشق شهدا به کربلا نوشته بود، تازه شروع کرد که اشکش جاری شد، تحمل ما هم بی‌فایده بود ، همه بغض مان ترکید واشک از چشمانمان جاری شد، دختر به این جملات رسید، محرم است و یاد شهدا و امام شهدا، یاد کاروان امام، غم عجیبی به سر و صورت دنیا پاشیده است، یاحسین علیه السلام به زبانش جاری شد. استاد از یکدستی نوشته ها تعجب کرد، انگار همه باهم تصمیم گرفته بودیم، از شهدا بنویسیم
ادامه دارد…

#به_قلم_خودم

 نظر دهید »

روایت پژوهی

28 مرداد 1402 توسط مرضیه کرنوکر

روایت هشتم
کلاسهای صبح از ساعت 8 شروع می‌شد کلاسهای عصر از ساعت 3.
روی هم یازده ساعت از وقت هم، با ناهار ونماز واستراحت می گذشت. دوستان همشهری را پیدا کردم و گفتم غیبتتان را گردم حلالیت خواستم وگفتگویمان به خنده ختم شد، خیلی به چهره ها دقت نمی کنم، دنبال علت گم کردن گروه و دوستان جدید هستم ، راستش همه کاره ام وهیچ کاره، با یکدست دوتا نه، چندتا هندوانه برمیدارم، برای خودم و دخترها دعا میکنم، عاقبتمان ختم بخیر شود، سر سفره بعد از نماز از مشکلات تأهل. تجرد گفتیم، نتیجه گیری هم کردیم، تجرد وتاهل ندارد، خانمها همیشه سرشان شلوغ است کاری در دست اقدام دارند،مثلا یکی از مجردها تصمیم گرفته بود امسال ازدواج کند، از خواستگارهای زیادش گفت از حسن ومزایایشان، دلایل خوبی است وعلت هم پیدا شد. درباره ی ازدواج تجربه ای ندارم، یعنی دارم از دور واطراف، اما همه اش تلخ است، جرأت نکردم اظهار نظر کنم ، عوضش کمی از آداب شهرهای استان باهم حرف زدیم بااینکه همه اهل یک استان هستیم، اما حتی لهجه ها یکی نیست. نوشته هایمان را می خوانیم نوشته ها پراز لهجه است، لهجه های آشنا
، فیلم می بینیم راستش چند بار قطع و وصل شد، مثله بقیه ی فیلم‌ها زندگی پراز دوز وکلک مسئولین در قاب دیده می شود، از آن فیلم‌هاست که همیشه طاقت دیدن آخرش را ندارم، راستش با آخر وانتها، میانه ی خوبی ندارم،طاقت نیاوردم، داشتند مجازاتها رااعلام می کردند، که سالن فیلم را ترک کردم و به محل استراحت رفتم، گوشه ای دراز کشیدم، بچه ها هم، هر کدام گوشه ای دراز کشیده بودند، خوابیدم.خیلی خسته ام، امشب اگر از آسمان عقرب ببارد، تا صبح می خوابم
ادامه دارد…
#به_قلم_خودم

 نظر دهید »

روایت پژوهی 

27 مرداد 1402 توسط مرضیه کرنوکر

روایت پنجم
چیدمان صندلی وسالن در و دیوار، نشان از احترام به شعور آدم‌هاست، هر چیزی به درستی وبه جا سرجایش است، هرچند که معتقدم همیشه امکانات فرهنگ ساز نیست وخود فرهنگ بهتر است تا امکاناتش، کنار یکی از شرکت کننده ها می نشینم و دست وسرم را در کیف می کنم ودفتر وقلم وسایل لازم را برمیدارم وروی میز می‌گذارم، هنوز استاد به کلاس نیامده، با بغل دستی ام حرف میزنم، خیلی شبیه به یکی از دخترهای گروه است، به شوخی می گویم، این دوستان هم، برای ما دوست نمی شوند، دختر با قیافه ی بهت زده ای نگاهم کرد، اول فکر کردم حرفهایم را نشنیده، بعد که چشمهایش گرد شد و دهانش را کمی جنباند ، مطمئن شدم عضو گروه ما نیست، پرسیدم از دورود آمده اید! گفت نه، دختر از گروه شهرستان ازنا بود، تازه متوجه شدم از همشهری هایم بدگویی کرده ام، ناراحت شدم، تنها می نوشتم وگوشه ای از سالن نشسته بودم، مقصر خودم بودم، سال‌های جوانی تنها و تا ساعتها گوشه ای می نشستم وکتاب می خواندم، خواندن کتاب، سه روز، یک هفته طول می کشید، حالا از درد استخوان وگردن باید دراز بکشم وکتاب بخوانم، نشستن در کلاس را تحمل می کنم گاهی دست وسر وگردنم را آرام تکان می دهم، کلاس وآموزش ودوستی با قلم وکاغذ مانع از ورود افکار ودرد است وفراموش میکنم، کلاس شروع می‌شود وبچه ها متن هایشان را می‌خوانند دوتا از بچه های دوره، خواهر هستند، عالی می‌نویسند آنقدر که بعد از داستان ها وروایتهایشان با شوق تمام دست می زنم، کلاس، کلاس موجهی است، بچه ها به نوبت روایتها را می‌خوانند واستاد اشکال ها را تصحیح می کند
ادامه…

#تولیدی

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • ...
  • 5
  • ...
  • 6
  • 7
  • 8
  • ...
  • 9
  • ...
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 17
دی 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      

اللهم عجل لولیک الفرج

یا بقیه الله فی ارضه عجل الله تعالی فرجه الشریف

جستجو

موضوعات

  • همه
  • آرامش
  • آرزو
  • آرزو
  • آرزو
  • آرزو
  • استخاره
  • استخاره
  • جشن تولد
  • دوست غریب
  • دوستان بهشتی
  • عرض ارادت
  • نامه
  • نامه شماره ی چه‍ار
  • نامه ي شماره ي سيزده
  • نامه ي شماره ي سيزده
  • نامه ي شماره ي سيزده
  • نامه ی شماره دو
  • نامه ی شماره سه
  • نامه ی شماره نه
  • نامه ی شماره نه
  • نامه ی شماره ی ده
  • نامه ی شماره ی شانزده
  • نامه ی شماره ی شش
  • نامه ی شماره ی هفت
  • نامه ی شماره ی هفت
  • نامه ی شماره ی هفت
  • نامه ی شماره ی هفت
  • نامه ی شماره ی ه‍شت
  • نامه ی شماره ی ه‍شت
  • نامه ی شماره ی ه‍شت
  • نامه ی شماره ی پانزده
  • نامه ی شماره ی پنج
  • نامه ی شماره ی چهارده
  • نامه ی شماره ی یازده
  • نذر شب نیمه ی شعبان
  • نذر شب نیمه ی شعبان
  • هديه
  • واكنش نسبت به پيامبران عليهم السلام
  • پیر نیک روزگار

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس