شرم
امشب اگر به بارگاه پرمهرت، قطره ای اشک بیاورم، تو طاقت نداری
باری پراز گناه بیاورم ، تو طاقت نه، باور نداری
خدایا مهربانم، حضرت دوست،
ز مهر بسیار تو شرم دارم
طاعاتتون قبول
التماس دعا
امشب اگر به بارگاه پرمهرت، قطره ای اشک بیاورم، تو طاقت نداری
باری پراز گناه بیاورم ، تو طاقت نه، باور نداری
خدایا مهربانم، حضرت دوست،
ز مهر بسیار تو شرم دارم
طاعاتتون قبول
التماس دعا
امشب اگر به بارگاه پرمهرت، قطره ای اشک بیاورم، تو طاقت نداری
باری پراز گناه بیاورم ، تو طاقت نه، باور نداری
خدایا مهربانم، حضرت دوست،
ز مهر بسیار تو شرم دارم
طاعاتتون قبول
التماس دعا
چندین سال است که ملاک انتخابها نشانه های ظاهری اسلام و مسلمانی است، یا مدرک دانشگاه یا حوزه،
کار شایسته چیست!! آدمهایی که بااین ملاکها انتخاب شده اند، یا مشغول گذران امور زندگی شخصی خویش هستند، یا کارهایی مثل دزدی یا هر گناهی که گناه بی تفاوتی به انجام امور جامعه ی اسلام، ی بدترین و بزرگترین گناه است،
آقایان مسئول، حالا بعد از چندسال، صاحب دو یا حتی تعدادی ماشین هستند و اوضاع خانواده که همه در حال گذراندن اوقات در کشورهای دیگر هستند،
از آب دارچی تا رئیس همه در حال انجام گناه هستند، از طرفی مردم هموطنان ما که از داشتن مواد غذایی در پایین ترین حد از ارزش غذایی ناتوان شده اند!!
تکلیف و راهکار پایان دادن به این اوضاع چیست! جز اینکه به رئیس ومرئوس تذکر داده شود و مسئولین گوش شنوایی داشته باشند ودر رفتار خود تجدید نظر کنند.
فرقی نمی کند، حتی اگر مقاماتی وجود دارند، که در انجام وظیفه کوتاهی می کنند باید به محض دیدن ارتکاب گناه، توسط اقشار مردم ، مورد تذکر قرار بگیرند و بعد از تذکر، که در جای خود لازم است اما کافی نیست، مردم شاهد تغییر رفتار تصحیح کردن رفتار مسئولین توسط خودشان باشند.
اینکه قاری قرآن بوده ایم یا فلان مدرک را داریم ملاک خوبی است، برای انتخاب اما اگر همراه با تقوا نباشد روز به روز مردم جامعه دچار بی اعتمادی واین بی اعتمادی بیشتر هم خواهد شد وشاهد شکسته شدن قبح هر گناهی خواهیم بود، جامعه به سمتی گرایش پیدا خواهد کرد که در حال حاضر شاهد این اوضاع تاسف آور هستیم.
چرا در جامعه ی مسلمین مردم بجای فرار از گناه باید از دین فراری باشند
وقت آن نشده که همه ی افراد جامعه چه رئیس چه مرئوس بدنبال تصحیح رفتارهای غلط خود باشند وبا تصحیح کردن رفتار خود، در پی سامان دادن به این اوضاع غیر قابل تحمل باشند.وقت آن نشده به علیه خودمان انقلاب کنیم. ان شاء الله
یاری از خداست
روایت دوازدهم
دوره تمام شد، داشتیم می رفتیم به سالن، تا وسایلمان را جمع کنیم، جلوی در آسانسور، استاد بایکی از بچه ها ایستاده بودند دختر، انگار که استاد را تاحالا ندیده، تازه سوالاتش یادش افتاده بود، پشت سر هم سوال می پرسید ، بادیدن آنها، بچه ها گفتند برق قطع است، که استاد گفت وصل شد. از زمان ورودمان به سازمان، بدلیل صرفه جویی، برق قسمت آسانسورها را قطع کرده بودند، دختر با استاد، وارد آسانسور شدند، یکی از بچه ها جلوی آسانسور دست دختر را گرفت و گفت کجا، زود بیاد، ماشین گرفته ایم ، نزدیک بود دستشان لای در آسانسور بماند، که دختر دستش را به موقع کشید، تمام این دوروز از این پله به آن پله، پیاده می رفتیم، حالا با آسانسور به داخل سالن رفتیم، وسایل سفر هرچه داشتیم، همه را جمع وجور کردیم و با کوله وساک به حیاط سازمان آمدیم
تقریبا همه ی بچه ها جلوی در ورودی بودند عکاس گروه چند بار صدایمان کرد، میخواست عکس بگیرد اما مگر بچه ها جمع می شدند، داشتند با هم خداحافظی میکردند وماشین می گرفتند ، به عکاس و حرفهایش هیچکس توجه نمی کرد، سر آخر عکاس دودستی به سر خودش زد وگفت خواهرهای محترم آماده شدید، عکس بگیریم ، داشتیم آماده می شدیم که دختر سلانه سلانه به حیاط آمد، بادیدن دختر همه خندیدیم، گروه دوباره بهم ریخت، زیر لب به دختر گفتم، کجا رفتی، گفت، بین پله ها و راهروها گم شدم، خندید، من هم خنده ام گرفت. خنده هایمان را خوردیم ومخفی کردیم، بعد از گرفتن عکس، مگر خنده امانمان می داد، دو تا از بچه ها باهم ماشین گرفته بودند، جلوی در سازمان پراز ماشین بود، ماشینها را از روی شماره پلاک پیدا کردیم، که متوجه ماشین سوم شدیم، با رنگ وروی پریده و مبهوت بهم نگاه کردیم، ماشین سوم را معلوم نبود کدام یک از بچه ها گرفته بود، یکی از بچه ها به شوخی گفت، بیایید فرار کنیم، راننده ی ماشین از کرایه اش نمی گذرد، که دوباره خنده مان گرفت، اما هر طور شده جلوی خنده مان را گرفتیم واز راننده معذرت خواهی کردیم، نزدیک بود،موقع سوارشدن در ماشین دست یکی از بچه ها را بگیرد که به موقع دستش را کشید، همه نگران شدیم و بلافاصله شروع کردیم به خندیدن همه باهم خندیدیم ، خدا را شکر بخیر گذشت،خستگی گیج ومنگمان کرده بود اصلا نمیدانستیم داریم چکار می کنیم
پایان
#به_قلم_خودم
التماس دعا
روایت یازدهم
بعداز کلاس که با بچه ها صحبت کردم همه با شهید آشنا بودند، از خادمی شهدا گرفته تا رفت وآمد به خانه های شهدا اما آدمهای حسابی، رو نمی کردند، تنها کسی که در دوره با شهید آشنایی و نسبتی نداشت، من بودم، خیلی به حال خودم تاسف خوردم، شروع کردم از تاسف گفتن، جمله ی اول را هنوز نگفته بودم که بچه ها تک به تک شروع کردند از خاطراتشان حرف زدن، نوبت به هم نمی دادند، سر ودست می شکستند که از هم سبقت بگیرند، بحث به گلایه هم کشید، یکی گفت برای مراسم های مناسبتی شهدا، همیشه پول کم می آوریم، جلسات هیچوقت در شأن شهدا نیست، یکی گفت، فلان مسئول قول داده، دو سال پیش، هنوزم که هنوز است، دریغ از یک ریال یکهو میان حرفش گفتم ، چرا پیشش نرفتی چرا پیگیر نشدی، که دختر گفت رفتم قسم وقرآن که رفتم، باشنیدن حرفهای بچه ها گفتم، من جای شما بودم، یقه شان را می گرفتم، حتی اگر لازم بود گلاویزشان میشدم، راست می گفتم جلسه ی شهدا باید بهترین جلسه باشد، آنروز که شهدا حجت را تمام کردند با ما وبرای ما، سنگ تمام گذاشتند، حالا ما یک جلسه ام نگیریم چطور آنها توانستند کار به این بزرگی کنند، ما نمی توانیم، این حرفها را با صدای بلند به بچه ها گفتم، هر کس از دور ما را می دید فکر میکرد دعوا داریم، اما نه فقط رگ غیرتمان بالا زده بود، یکی گفت، ما فقط بلدیم ایراد بگیریم، نق بزنیم، قول بدهیم و زیرش بزنیم، اما شهدا مرد بودند، مثل آب خوردن از جان و مالشان گذشتند، گوشه ای میان حرفهای بچه ها این کلمات از ذهنم می گذشت اگر شهدا آن روز میان آن بحبوحه ی جنگ مثل امروز ما نق میزدند، بدقولی می کردند یا کارهای دیگر حالا چه به روز ما وکشور آمده بود خدا میداند، یاد استعمار وبه ننگ کشاندن مسنعمران خونم را بیشتر به جوش آورد، شیطان را لعنت کردم و گفتم شهدا کارشان را درست وبه موقع انجام دادند ما هم باید کارمان را انجام دهیم درست وبه موقع، بحت مان به درازا کشید و نتایج بحث شیرین بود
ادامه دارد