روایت پژوهی
روایت چهارم
گروه ما یک گروه ده نفره است ، همشهری هستیم ، از همه ی شهرهای استان هستند ، تا ساعت سه وقت داشتیم استراحت کنیم مشغول به نوشتن شدم، قلم وکاغذم کنارم بود و گهگاهی چندتا کلمه به ذهنم میرسید، سریع روی کاغذ می نوشتم، موقع نوشتن عادت به نشستن ندارم، دراز می کشم، نیمی از عمرم را درازکش بوده ام و افقی، میخورم، افقی، میخوانم، افقی، می نویسم، افقی، البته بین جمع نه،
راستش در محیطهای شلوغ، معذبم برعکس وقتهایی که تنها هستم، با قدم زدن رفع خستگی می کردم، همه داشتیم می نوشتیم ، آخر سر طاقت نیاوردم و همان جا گوشه ی وسایلم دراز کشیدم ونوشتم، تقریبا آخر کار بودم و بالاخره تمرین کلاس را نوشتم، درباره یک طلبه و همسرش نوشتم، راوی داستان، زنی را وسط کوچه سر ظهر می بیند که داد و فریاد راه انداخته است ، موقع اذان است، مردم کوچه با داد وبیداد زن جمع شده اند، زن فریاد میزند، نماز همه تون باطله پشت سر این نزولخور نماز میخونید ومرد را زیر مشت ولگد گرفته، راوی وقتی نزدیک میشود، زن را می شناسد، از زنان همسایه است، میداند که همه ی حرفهای زن دروغ وتهمت است، یک طرف کوچه جمعیت، دخترهای دوقلوی زن را که مثل ابر بهار گریه می کنند، آرام می کنند، یک طرف مرد را از زیر مشت لگدهای زن نجات می دهند، زنهای کوچه همه زن را تف ولعنت می کنند ویکی از زنها می گوید، بعد از اینهمه سال آبروی شوهرش را برد، تمرین کلاس را تمام کردم، حالا باید ببینم نظر استاد چیست! اصلا حواسم به زمان نبوده، با صدای مسئول دوره متوجه شدم که وقتمان تمام شده وباید به کلاس برویم، لباسهایم را می پوشم وسایلم را جمع می کنم تا همراه بقیه به کلاس بروم
ادامه دارد…