اللهم عجل لولیک الفرج

یا صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
  • خانه 
  • ماه رمضان 
  • موضوعات 
  • آرشیوها 
  • آخرین نظرات 

روایت پژوهی

29 مرداد 1402 توسط مرضیه کرنوکر

روایت نهم
قبل از نوشتن، ورقه های دفترم از کلمه های قروقاطی سیاه می شد، به موضوع فکر میکردم به تمرین، همه را روی کاغذ می نوشتم، گاهی از نوشته هایم خوشحال میشوم، گاهی شرم زده، اما هیچکدام از اینها مانع نوشتن نمی شود، همه را می نویسم، یکی از فکرها این بود،تمرین آزادسازی ذهن ، کار آسانی است اما بنظر سخت‌ترین کار آزاد شدن فکر است، در اصل یک جور کشف است، کشف یک عبارت زیبا از لابه لای هزاران کلمه، از شهدا نوشتم حتما کار خوبی نمی شود، تجربه داشتن و آشنایی با موضوع، لازمه ی نوشته های خوب است، تصمیم می گیرم و شروع به نوشتن می کنم، پشت سر هم صفحه ها سیاه می شود یکی پس از دیگری، بدون توجه، هرچه به ذهنم می رسد، می نویسم، جلوی چشمهایم مثل ورقه ها سیاه می شود قدرت باز نگهداشتن چشمهایم را ندارم اصلا نفهمیدم چطور خوابیدم، خوابگاه سالن بزرگی است ، چندتا اتاق کوچک هم اطرافش ، چندتا کولر بزرگ ،سالن پر از سر و صدای بچه ها وکولر بود، دسته ای از بچه ها داشتند در یک اتاق، عزاداری می‌کردند، بچه های بروجرد بودند، صدای نوحه خوانان را شنیدم، طاقت نیاوردم، بیخیال خواب نشدم، رفتم در جمعشان ده دقیقه عزاداری کردم ، سریع سرجایم برگشتم ، اتاقها، قابل تحمل بود، خرم آباد مرکز استان لرستان، شهر زیبایی است، روی هم رفته دوستداشتنی است، هم شهر، هم مردم، جابجایی و جای خواب جدید، سر وصدای کولر هم مانع از خواب نشد،
صبح به موقع سر کلاس رفتم ، استاد را ندیدم به خیالم که استاد دیر کرده ،سراغش را از بچه ها گرفتم و پرسیدم استاد نیست؟ یکی از بچه ها استاد جدید را نشانم داد و گفت استادها جابجا شده اند، زمان ورودم به کلاس، به صندلی استاد نگاه کردم، نمی‌دانستم استاد کنار بچه ها نشسته و گرم وصمیمی در حال حرف زدن بابچه ها بود. استاد از همه زودتر آمده بود.
شب، قبل از خواب درباره ی شهدا نوشتم،وسایلم را روی میز گذاشتم بچه ها با خواست استاد نوشته هایشان را خواندند ، نوشته ی دختر خوش قلب و مهربان کلاس از همه زیباتر بود، از عشق شهدا به کربلا نوشته بود، تازه شروع کرد که اشکش جاری شد، تحمل ما هم بی‌فایده بود ، همه بغض مان ترکید واشک از چشمانمان جاری شد، دختر به این جملات رسید، محرم است و یاد شهدا و امام شهدا، یاد کاروان امام، غم عجیبی به سر و صورت دنیا پاشیده است، یاحسین علیه السلام به زبانش جاری شد. استاد از یکدستی نوشته ها تعجب کرد، انگار همه باهم تصمیم گرفته بودیم، از شهدا بنویسیم
ادامه دارد…

#به_قلم_خودم

 نظر دهید »

روایت پژوهی

28 مرداد 1402 توسط مرضیه کرنوکر

روایت هشتم
کلاسهای صبح از ساعت 8 شروع می‌شد کلاسهای عصر از ساعت 3.
روی هم یازده ساعت از وقت هم، با ناهار ونماز واستراحت می گذشت. دوستان همشهری را پیدا کردم و گفتم غیبتتان را گردم حلالیت خواستم وگفتگویمان به خنده ختم شد، خیلی به چهره ها دقت نمی کنم، دنبال علت گم کردن گروه و دوستان جدید هستم ، راستش همه کاره ام وهیچ کاره، با یکدست دوتا نه، چندتا هندوانه برمیدارم، برای خودم و دخترها دعا میکنم، عاقبتمان ختم بخیر شود، سر سفره بعد از نماز از مشکلات تأهل. تجرد گفتیم، نتیجه گیری هم کردیم، تجرد وتاهل ندارد، خانمها همیشه سرشان شلوغ است کاری در دست اقدام دارند،مثلا یکی از مجردها تصمیم گرفته بود امسال ازدواج کند، از خواستگارهای زیادش گفت از حسن ومزایایشان، دلایل خوبی است وعلت هم پیدا شد. درباره ی ازدواج تجربه ای ندارم، یعنی دارم از دور واطراف، اما همه اش تلخ است، جرأت نکردم اظهار نظر کنم ، عوضش کمی از آداب شهرهای استان باهم حرف زدیم بااینکه همه اهل یک استان هستیم، اما حتی لهجه ها یکی نیست. نوشته هایمان را می خوانیم نوشته ها پراز لهجه است، لهجه های آشنا
، فیلم می بینیم راستش چند بار قطع و وصل شد، مثله بقیه ی فیلم‌ها زندگی پراز دوز وکلک مسئولین در قاب دیده می شود، از آن فیلم‌هاست که همیشه طاقت دیدن آخرش را ندارم، راستش با آخر وانتها، میانه ی خوبی ندارم،طاقت نیاوردم، داشتند مجازاتها رااعلام می کردند، که سالن فیلم را ترک کردم و به محل استراحت رفتم، گوشه ای دراز کشیدم، بچه ها هم، هر کدام گوشه ای دراز کشیده بودند، خوابیدم.خیلی خسته ام، امشب اگر از آسمان عقرب ببارد، تا صبح می خوابم
ادامه دارد…
#به_قلم_خودم

 نظر دهید »

روایت پژوهی 

27 مرداد 1402 توسط مرضیه کرنوکر

روایت پنجم
چیدمان صندلی وسالن در و دیوار، نشان از احترام به شعور آدم‌هاست، هر چیزی به درستی وبه جا سرجایش است، هرچند که معتقدم همیشه امکانات فرهنگ ساز نیست وخود فرهنگ بهتر است تا امکاناتش، کنار یکی از شرکت کننده ها می نشینم و دست وسرم را در کیف می کنم ودفتر وقلم وسایل لازم را برمیدارم وروی میز می‌گذارم، هنوز استاد به کلاس نیامده، با بغل دستی ام حرف میزنم، خیلی شبیه به یکی از دخترهای گروه است، به شوخی می گویم، این دوستان هم، برای ما دوست نمی شوند، دختر با قیافه ی بهت زده ای نگاهم کرد، اول فکر کردم حرفهایم را نشنیده، بعد که چشمهایش گرد شد و دهانش را کمی جنباند ، مطمئن شدم عضو گروه ما نیست، پرسیدم از دورود آمده اید! گفت نه، دختر از گروه شهرستان ازنا بود، تازه متوجه شدم از همشهری هایم بدگویی کرده ام، ناراحت شدم، تنها می نوشتم وگوشه ای از سالن نشسته بودم، مقصر خودم بودم، سال‌های جوانی تنها و تا ساعتها گوشه ای می نشستم وکتاب می خواندم، خواندن کتاب، سه روز، یک هفته طول می کشید، حالا از درد استخوان وگردن باید دراز بکشم وکتاب بخوانم، نشستن در کلاس را تحمل می کنم گاهی دست وسر وگردنم را آرام تکان می دهم، کلاس وآموزش ودوستی با قلم وکاغذ مانع از ورود افکار ودرد است وفراموش میکنم، کلاس شروع می‌شود وبچه ها متن هایشان را می‌خوانند دوتا از بچه های دوره، خواهر هستند، عالی می‌نویسند آنقدر که بعد از داستان ها وروایتهایشان با شوق تمام دست می زنم، کلاس، کلاس موجهی است، بچه ها به نوبت روایتها را می‌خوانند واستاد اشکال ها را تصحیح می کند
ادامه…

#تولیدی

 نظر دهید »

روایت پژوهی

27 مرداد 1402 توسط مرضیه کرنوکر

روایت ششم
نوبت به من رسید، بعد از خواندن، با شور وشوق وتشویق استاد ، هیجانم زیاد شد و به احترام تشویق‌های استاد، تشکر کردم، تمرینها را یک به یک انجام دادیم و خواندیم، برای تمرین بعدی اول، یک فیلم دو سه دقیقه ای دیدیم، مردی تنها در دل سکوت شب، آرام با زنجیر به شانه می زد و عزاداری می کرد، تمرین شروع شد، شخصیت داستانم مردی است 70 ساله ، سالهاست خادم امام حسین علیه السلام است وحالا تنها پسرش ، سهم و ارث ومیراث را بهانه کرده ، می‌خواهد سهمش را بگیرد ، پیرمرد یک خانه ی دو طبقه دارد، زیر خانه یک حسینیه ی بزرگ ساخته به نیت برپایی مراسم عزاداری امام حسین علیه السلام، سالیکه پسرش مریض می شود، پیرمرد نذر می کند وامام حسین را در خواب می بیند، امام علیه السلام به او می گوید، پسرت شفا می گیرد، نزدیک سی سال است پیرمرد خادم امام علیه السلام است،
نزدیک محرم است، از پیرمرد و از مراسم عزاداری، خبری نیست ، اهل محله همه از این وضعیت ناراحتند ،هیچ کس نمی‌داند، امسال بر سر عزاداری و حسینیه ی محل مراسم عزاداری، چه خواهد آمد، هرسال همه باهم کمک می‌کردند کوچه و حسینیه را برای مراسم آماده می کردند، جوان وپیر همه می آمدند ، امسال همه ناراحت بودند، نزدیک محرم است، هرسال این موقع، همه آماده ی عزاداری بودند، از سرصبح پرچمها را می بستند، کوچه پراز شور وشوق مردهای پیر وجوان بود، امسال کوچه سوت وکور است ، دو روز بیشتر به محرم نمانده، هیچ خبری از خانه ی پیرمرد نیست که نیست، در خانه بسته است و اهل محل همه ناراحت ومنتظر شنیدن حرفی، خبری از خانواده ی پیرمردو پسرش هستند، صبح زود بود که پیرمرد وپسرش به کوچه آمدند و در خانه ها را می‌زدند، همه ی اهل محل با دیدن پیرمرد آمدند ، پسر امام علیه السلام را خواب می بیند پیرمرد تعریف می کرد و گریه میکرد ومی گفت: امام حسین علیه السلام صدایم را شنید و پسرم را نجات داد
ادامه دارد

#تولیدی

 نظر دهید »

روایت پژوهی

24 مرداد 1402 توسط مرضیه کرنوکر

روایت چهارم
گروه ما یک گروه ده نفره است ، همشهری هستیم ، از همه ی شهرهای استان هستند ، تا ساعت سه وقت داشتیم استراحت کنیم مشغول به نوشتن شدم، قلم وکاغذم کنارم بود و گهگاهی چندتا کلمه به ذهنم می‌رسید، سریع روی کاغذ می نوشتم، موقع نوشتن عادت به نشستن ندارم، دراز می کشم، نیمی از عمرم را درازکش بوده ام و افقی، میخورم، افقی، می‌خوانم، افقی، می نویسم، افقی، البته بین جمع نه،
راستش در محیطهای شلوغ، معذبم برعکس وقتهایی که تنها هستم، با قدم زدن رفع خستگی می کردم، همه داشتیم می نوشتیم ، آخر سر طاقت نیاوردم و همان جا گوشه ی وسایلم دراز کشیدم ونوشتم، تقریبا آخر کار بودم و بالاخره تمرین کلاس را نوشتم، درباره یک طلبه و همسرش نوشتم، راوی داستان، زنی را وسط کوچه سر ظهر می بیند که داد و فریاد راه انداخته است ، موقع اذان است، مردم کوچه با داد وبیداد زن جمع شده اند، زن فریاد می‌زند، نماز همه تون باطله پشت سر این نزولخور نماز میخونید ومرد را زیر مشت ولگد گرفته، راوی وقتی نزدیک می‌شود، زن را می شناسد، از زنان همسایه است، می‌داند که همه ی حرفهای زن دروغ وتهمت است، یک طرف کوچه جمعیت، دخترهای دوقلوی زن را که مثل ابر بهار گریه می کنند، آرام می کنند، یک طرف مرد را از زیر مشت لگدهای زن نجات می دهند، زنهای کوچه همه زن را تف ولعنت می کنند ویکی از زنها می گوید، بعد از اینهمه سال آبروی شوهرش را برد، تمرین کلاس را تمام کردم، حالا باید ببینم نظر استاد چیست! اصلا حواسم به زمان نبوده، با صدای مسئول دوره متوجه شدم که وقتمان تمام شده وباید به کلاس برویم، لباسهایم را می پوشم وسایلم را جمع می کنم تا همراه بقیه به کلاس بروم
ادامه دارد…

#تولیدی

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
  • ...
  • 4
  • ...
  • 5
  • 6
  • 7
  • ...
  • 8
  • ...
  • 9
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 16
اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

اللهم عجل لولیک الفرج

یا بقیه الله فی ارضه عجل الله تعالی فرجه الشریف

جستجو

موضوعات

  • همه
  • آرامش
  • آرزو
  • آرزو
  • آرزو
  • آرزو
  • استخاره
  • استخاره
  • جشن تولد
  • دوست غریب
  • دوستان بهشتی
  • عرض ارادت
  • نامه
  • نامه شماره ی چه‍ار
  • نامه ي شماره ي سيزده
  • نامه ي شماره ي سيزده
  • نامه ي شماره ي سيزده
  • نامه ی شماره دو
  • نامه ی شماره سه
  • نامه ی شماره نه
  • نامه ی شماره نه
  • نامه ی شماره ی ده
  • نامه ی شماره ی شانزده
  • نامه ی شماره ی شش
  • نامه ی شماره ی هفت
  • نامه ی شماره ی هفت
  • نامه ی شماره ی هفت
  • نامه ی شماره ی هفت
  • نامه ی شماره ی ه‍شت
  • نامه ی شماره ی ه‍شت
  • نامه ی شماره ی ه‍شت
  • نامه ی شماره ی پانزده
  • نامه ی شماره ی پنج
  • نامه ی شماره ی چهارده
  • نامه ی شماره ی یازده
  • نذر شب نیمه ی شعبان
  • نذر شب نیمه ی شعبان
  • هديه
  • واكنش نسبت به پيامبران عليهم السلام
  • پیر نیک روزگار

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس